قیمت محصول : $0.00
یکی بودیکی نبود، زیر گنبد کبود، نزدیک ساحل رود،خاله سوسکه با مادر پیرو بیمارش زندگی می کرد.
این مادرودخترخیلی فقیر بودند. پیرزن شب و روز غصه میخورد و نگران آیندهی دخترش بود. روزی از روزها گفت:
دخترم، عروسکم نازگُلِ ملوسکم
من دیگه پیر شدم من زمین گیر شدم
به تنم جون ندارم تو رگهام خون ندارم
ادامه…