تازه داماد
کلید در قفل چرخید. معصومه خانم نگاهی به اطرافش انداخت. آهی کشید و با لبخندی بازگشتش را اعام کرد. دلش برای خانهاش تنگ شده بود. خانه، حیاط کمابیش بزرگی داشت، چند پله که آنها را ز یرزمین میرساند و چند پله که برای رسیدن به بالکن بود. دو اتاق کوچک هم داشت، درست روبهروی هم. پذیرایی جمع وجوری بین اتاقها قرارگرفته بود. مهدی در آغوشش آرام به خواب رفته بود. ذهن معصومه خانم سر خورد […]