قیمت محصول : $0.00
در زمان های خیلی خیلی دور، وقتی که مردم تازه به زندگی در شهرها و روستاها روی آورده بودند، پادشاهی در ایران زندگی می کرد به نام جمشید. جمشید پادشاه درست کاری بود و مردم او را خیلی دوست داشتند. او ریسندگی و بافندگی، کشاورزی و دامداری، دوختن لباس و سفالگری را به مردم آموخت. زندگی مردم خیلی راحت تر شده بود.
جمشید، به جای این که خدا را به خاطر نعمت هایش شکر کند، مغرور شد و ادّعای خدایی کرد و از مردم خواست تا او را بپرستند. مردم خیلی ناراحت شدند و دیگر از او اطاعت نکردند و به حرف های او گوش ندادند.
در همین زمان، در کشور همسایه شاه درست کاری زندگی می کرد به نام مرداس، مرداس پسر شروری داشت به نام ضحّاک یا بیور اسب که ده هزار اسب داشت. ضحّاک خیلی بی رحم بود. او پدر خود مرداس را کشت و خود بر تخت او نشست.
-بخشی از کتاب-
ادامه…