قیمت محصول : $0.00
زن جوان، پير عابدي را ديد كه كنار درختی ايستاده و رویش بسوی آسمان بود و داشت چیزی زیر لب زمزمه می کرد. بعد از اينكه زمزمه اش و یا راز و نیازش با آسمان به پایان رسید، لبخند محبت آميزي به او زد و روي چمنها در همان نزديكي چهار زانو نشست و چند لحظه كه گذشت گفت:
– بايد مواظب خودت باشي.
وقتي با سكوت او روبرو شد، چون واقعاً نمي دانست چه جوابي بايد به پیرمرد بدهد برايش تعريف كرد كه از همان اولين باري كه او را در حال قدم زدن روی تپه جنگلی «کالیماچ» ديده مراقبش بوده و بعضي روزها كه غيبت مي كرده حتي نگران مي شده. بعد سئوالي از او پرسيد كه هيچ انتظارش را نداشت…
ادامه…