قیمت محصول : $0.00
زن ناخودآگاه مثل يك عروسك كوكي دوباره به سوراخ نزديك شد و چشم بر آن گذاشت. اثري از آن تالار نبود، به جاي آن راهروي فراخ درازي جلوي چشمش ظاهر شد كه انتهايش معلوم نبود به كجا و يا به چه چيزي ختم مي شد. حالا آدمها عادي بودند و صورتهايشان در سمت حركت پاهايشان قرار داشت. يعني در واقع سرشان درست روي گردنشان جا گرفته بود… زن نميدانست از اين حرفها و افكار پوچ و بي معني بخندد يا گريه كند.
ادامه…