قیمت محصول : $0.00
مبلها را عقب کشیدم و تمام شب همراه بابابزرگ در میان حمام اشک پایکوبی کردیم. این کار حالمان را بهتر کرد. دخترم نینا هم بیدار شد و به ما پیوست. قبلا موفق شده بودیم این ویروس کذایی را به او هم منتقل کنیم. آن روز ظهر، دلم نمیخواست از پیش بابابزرگ برگردم. حالا که مادربزرگم از بین ما رفته او دیگر چیزی ندارد.
همانطور که کیفم را زیر بغلم زدهام و دخترم در آغوشم به خواب رفته، پیاده، نفسزنان به بالای تپه میرسم. در حالی که غصه مرا از پا درآورده، ناگهان خود را به جای مادربزرگم میبینم که هشتاد سال پیش بهزحمت رشتهکوههای پیرنه را زیر پا گذاشت. لرزان. ازیادرفته. جداشده. آن زن از سرزمین خود جدا شده بود و من از این پس از حضور او.
مردم زیادی برای گرامیداشت یاد او به اینجا آمدند، من و پدربزرگم نیمی از آن جمعیت همراه را نمیشناختیم. مادربزرگم حتما رازهایی را با خود به گور برده، عجب زن توداری بود… از اینکه در قلب او بالاترین جایگاه را داشتیم بیشتر به خودم میبالیدیم.
پاهایم درد گرفته. انگار یکی دو طبقه به این کلیسای سکرهـکُر اضافه کردهاند، مثل همان شبهایی که زار و نزار به خانه برمیگردم. میایستم. تنها شش متر دیگر مانده. به قول مادربزرگ کافی است راه بیفتیم.
درِ آپارتمانم را باز میکنم، کلید برق را میزنم، حالا او آنجاست. کمد را میگویم. در خانه من است. درست وسط سالن که البته آشپزخانه هم آنجاست. این کمد حتی پس از رفتن مادربزرگم هم همانطور سحرآمیز است. این فکر لبخندی بر لبم مینشاند و اشک را به چشمهایم میآورد. به خودم میآیم. حالا با این کمد کذایی چهکار باید کرد؟ آپارتمان سی مترمربعیام برای من و نینا جای راحتی است، اما اگر قرار باشد سی مترمربع را با این کمد شریک شوم، اوضاع پیچیده میشود.
ادامه…