قیمت محصول : $0.00
قرار گذاشتیم چند ساعت بعد از مراسم خاکسپاری همدیگر را ببینیم. در باغهای فراگمور، در کنار خرابه قدیمی گوتیک. من اول به آنجا رسیدم.
به اطراف نگاه کردم، کسی را ندیدم.
گوشیام را چک کردم، پیامکی نداشتم، حتی پیام صوتی.
به دیوار سنگی تکیه دادم، فکر کردم حتما دیر میرسند.
گوشی را کنار گذاشتم و به خودم گفتم: آروم باش مرد!
هوا هوای آوریل بود. نه کاملا زمستانی، نه هنوز بهاری. گرچه درختان برهنه بودند، اما هوا ملایم بود. آسمان خاکستری بود، و دریاچه نیلیرنگِ محصور در میان درختان، با روشناییِ کمرمقِ آسمان میدرخشید.
فکر کردم چقدر همه چیز زیباست. و همچنین، چقدر غمانگیز.
روزی روزگاری، اینجا قرار بود خانه ابدی من باشد. اما ثابت شد که یک توقفگاه کوتاهمدت دیگر است.
وقتی من و همسرم از ترس سلامت روانی و جسمی خود از این مکان فرار کردیم، مطمئن نبودیم که کی بازمیگردیم. ژانویه ۲۰۲۰ بود و حالا، پانزده ماه بعد از آن روز. من اینجا هستم، چند روز پس از صبحی که با سی و دو تماس از دست رفته از خواب بیدار شدم و سپس، صحبت کوتاهی با مادربزرگ که مرا دچار طپش قلب کرد. مادربزرگ گفت: «هری! پدربزرگ رفت…»
باد وزید و هوا سردتر شد. شانههایم را جمع کردم، بازوانم را مالیدم. از نازکی پیراهن سفیدم پشیمان شدم. کاش لباس مراسم خاکسپاریام را عوض نمیکردم. کاش فکرش را کرده بودم و یک کت با خودم آورده بودم. پشتم را به باد کردم و پشت سرم ویرانههای گوتیک را دیدم، ویرانههایی که در واقعیت، گوتیکتر از ملنیومویل نبودند. یک معمار باهوش، کمی هنر صحنهآرایی. مثل خیلی چیزهای دیگرِ اینجا.
از دیوار سنگی به سمت یک نیمکت چوبی کوچک راه افتادم. روی نیمکت نشستم، دوباره گوشیام را چک کردم و مسیر باغ را از بالا و پایین نگاه کردم.
آنها کجا هستند؟
بادی دیگر وزید. این باد مرا یاد پدربزرگ میانداخت، شاید، یادِ رفتار زمستانی او. یا حس طنز یخی او. تیراندازی سال پیش را به یاد آوردم، درست هفته آخر سال بود. همسرم که فقط سعی میکرد چیزی بگوید، نظر پدربزرگ را درباره مدل ریش جدیدم پرسید که باعث نگرانی خانواده و جنجال در مطبوعات شده بود. همسرم پرسیده بود: به نظر شما آیا ملکه باید شاهزاده هری را مجبور به اصلاح کند؟ پدربزرگ به همسرم نگاه کرد، به چانه من هم نگاهی انداخت، پوزخندی شیطنتآمیز زد و گفت: این ریش نیست!
همه خندیدند. ریش داشتن یا نداشتن، مسئله این بود. این باید به پدربزرگ سپرده میشد تا تصمیم بگیرد چقدر ریش کافیست. بگذار موهای باشکوه یک وایکینگ خونخوار بلند شود!
به عقاید راسخ پدربزرگ و علاقههای فراوانش فکر کردم؛ کالسکهسواری، کباب پختن، تیراندازی، غذا و آبجو. با اینها بود که زندگی را میپذیرفت. و همینها، وجه مشترکش با مادرم بود. شاید به همین خاطر بود که همیشه طرفدارش بود. مدتها قبل از اینکه او پرنسس دایانا باشد، یعنی زمانی که فقط دایانا اسپنسر، معلم مهد کودک بود و البته، دوستدخترِ مخفی شاهزاده چارلز، پدربزرگ پر سر و صداترین مدافع او بود. برخی میگفتند که او در واقع واسطه ازدواج پدر و مادرم بوده است. اگر چنین است، میتوان اینطور استدلال کرد که پدربزرگ عامل اصلی به دنیا آمدن من بود. اما من به خاطر او، اینجا نیستم.
برادر بزرگترم هم همینطور.
با این حال، شاید مادرمان بود، حتی اگر با پدر ازدواج نکرده بود.
گفتگوی اخیرم با پدربزرگ را به یاد آوردم؛ فقط من بودم و پدربزرگ؛ نود و هفت سالگیاش نزدیک بود و او به پایان فکر میکرد. گفت که دیگر نمیتواند علایقش را دنبال کند و با این حال، چیزی که بیش از همه از دست دادنش را احساس میکرد، کار کردن بود. او گفت که بدون کار همه چیز فرو میریزد. غمگین به نظر نمیرسید، فقط آماده بود: «هری، باید بدانی که موقع رفتن چه زمانی است.»
اکنون به دوردستها، به سمت افق، به دخمهها و بناهای تاریخی در کنار فِراگمور نگاه میکنم. گورستان سلطنتی. آخرین مکان استراحت برای بسیاری از ما، از جمله ملکه ویکتوریا. همچنین، والیس سیمپسون بدنام. همچنین، شوهر بدنامترش ادوارد، پادشاه سابق و عموی بزرگ من. پس از اینکه ادوارد تاج و تخت خود را به والیس واگذار کرد، پس از فرار آنها از بریتانیا، هر دوی آنها نگران بازگشتشان بودند، هر دو حساسیت زیادی داشتند که دقیقاً در اینجا دفن شوند. ملکه، مادربزرگم، درخواست آنها را پذیرفت. اما او آنها را با فاصلهای از دیگران، زیر یک چنار خمیده دفن کرد. شاید اقدامی به اندازه تکان دادن انگشت کوچک، شاید یک تبعید نهایی. با خودم فکر کردم والیس و ادوارد اکنون چه احساسی نسبت به این همه اندوه و ناراحتی دارند. آیا در نهایت چیزی از آن اتفاق مهم بود؟ آیا آنها اصلاً اهمیت میدهند؟ آیا آنها در قلمروی مطلوب خود شناور بودند و هنوز درباره انتخابهایشان فکر میکردند، یا در یک بیمکانی سیر میکردند و به هیچ چیز نمیاندیشیدند؟ آیا واقعاً بعد از این ممکن است چیزی وجود نداشته باشد؟ آیا آگاهی، مانند زمان، توقف دارد؟ یا شاید، فکر کردم، فقط شاید، آنها همین الان اینجا هستند، در کنار ویرانههای ساختگی گوتیک، یا در کنار من، در حال استراقسمعِ افکار من. و اگر چنین است، پس شاید مادرم هم همینجا باشد….
-از متن کتاب-
ادامه…