قیمت محصول : $0.00
– بخشی از کتاب:
همایون با خودش زیر لب میگفت: «آیا راست است؟ آیا ممکن است؟ آنقدر جوان، آنجا در شاه عبدالعظیم مابین هزاران مردهی دیگر، میان خاک سرد نمناک خوابیده… کفن به تنش چسبیده! دیگر نه اول بهار را میبیند و نه آخر پاییز را و نه روزهای خفهی غمگین مانند امروز را… آیا روشنایی چشم او و آهنگ صدایش بهکلی خاموش شد! او که آنقدر خندان بود و حرفهای بامزه میزد.»
هوا ابر بود، بخار کمرنگی روی شیشههای پنجره را گرفت و از پشت آن شیروانی خانهی همسایه دیده میشد که یک ورقه برف رویش نشسته بود. برف پارهها آهسته و مرتب در هوا میچرخیدند و روی لبهی شیروانی فرود میآمدند. از دودکش روی شیروانی دود سیاهرنگی بیرون میآمد که جلوی آسمان خاکستری پیچوخم میخورد و کمکم ناپدید میگردید.
همایون با زن جوان و دختر کوچکش هما، در اتاق سردستی خودشان، جلوی بخاری نشسته بودند. ولی برخلاف معمول که روز جمعه در این اتاق خنده و شادی فرمانروایی داشت، امروز همهی آنها افسرده و خاموش بودند، حتی دختر کوچکشان که آنقدر مجلسگرمی میکرد، امروز عروسک گچی خود را بهصورت شکسته، پهلویش گذاشته بود، مات و پکر، به بیرون نگاه میکرد. مثلاینکه او هم پی برده بود که نقصی در بین است و آن نقص عمو جان بهرام بود که به عادت همیشه نیامده بود و نیز حس میکرد که افسردگی پدر و مادرش برای خاطر اوست. لباس سیاه، چشمهای سرخ بیخوابی کشیده و دود سیگار که در هوا موج میزد، همهی اینها فکر او را تأیید میکرد.
ادامه…