قیمت محصول : $0.00
۱۸۸۰
یک دست و دو هندوانه
ساعت دیواری، ظهر را اعلام کرد. سرگرد شچلکولوبف، مالک هزار جریب زمین زراعتی و یک همسر جوان، کله نیمه طاس خود را از زیر شمد چیتی در آورد و بلندبلند ناسزا گفت. دیروز، هنگامی که از کنار آلاچیق رد میشد، صدای زن جوان خود، کارولینا کارلونا را با جفت گوشهایش شنیده بود که با لحنی به مراتب مهربانتر و خودمانیتر از معمول، با پسر عموی تازه واردش گرم گفتوگو بود. او شوهر خود را «گوساله» مینامید و میکوشید ثابت کند که سرگرد را به علت کند ذهنی و رفتار دهاتیوار و حالات جنونآسا و میخوارگی مزمنش، نه دوست میداشت، نه دوستش دارد، نه دوستش خواهد داشت. سرگرد، از شنیدن این حرفها دستخوش بهت و خشم و جنون شده و مشتها را دیوانهوار گره کرده بود؛ صورتش گر گرفته و سرختر از خرچنگ آبپز شده بود؛ در سراسر وجودش چنان همهمه و ترق و تروقی راه افتاد که نظیر آن حتی در جریان نبردهای حومه قارص هم راه نیفتاده بود.
بعد از آنکه از زیر شمد به آسمان خدا نگریست و چند فحش آبدار بر زبان آورد، شتابان از تخت به زیر آمد، مشتها را در هوا تکان داد، چند دقیقهای در اتاق قدم زد، سپس فریاد کشید:
– آهای کله پوکها!
در اتاق، با سر و صدای زیاد باز شد و پانتهلی پیشخدمت مخصوص و در عین حال آرایشگر و نظافتچی سرگرد، از در درآمد. یکی از لباسهای کوتاه و نیمدار اربابش را به تن داشت و تولهسگی را هم زیر بغل گرفته بود. همان جا، به چارچوب در تکیه داد و با حالتی آمیخته به احترام، چندین بار پلک زد.
سرگرد گفت:
– گوش کن پانتهلی! دلم میخواهد امروز با تو مثل آدم حسابی حرف بزنم – رک و پوست کنده. این چه طرز ایستادن است؟ درست بهایست! آن مگس را هم از توی مشتت ول بده! حالا درست شد! خوب، حاضری با من رو راست باشی یا نه؟
– اختیار دارید جناب سرگرد.
– با آن چشمهای ورقلمبیده از تعجب هم، نگاهم نکن. به آدمهای متشخص نباید با چشمهای حیرتزده نگاه کرد، زشت است! باز که نیشت را باز کردهای! حقا که گاومیشی برادر! بعد از این همه سال هنوز یاد نگرفتهای که رفتارت در حضور من چطور باید باشد… بگذریم. حالا رک و پوست کنده و بدون تته پته به سوالم جواب بده! تو زنت را کتک میزنی یا نه؟
پانتهلی کف دست را به طرف دهان برد و پوزخندی ابلهانه زد. سپس خنده نخودی سر داد و مِنمِنکنان گفت:
– هر سهشنبه خدا، جناب سرگرد!
– این که خنده نداشت! این چیزها خنده برنمیدارد! دهانت را هم ببند! در حضور من این قدر تنت را نخاران – اصلا خوشم نمیآید.
لحظهای به فکر فرو رفت، سپس ادامه داد:
– فکر میکنم فقط موژیک جماعت نیست که کتک میزند. تو چه فکر میکنی؟
– حق با شماست قربان!
– یک مثال بیاور!…
-از متن کتاب-
ادامه…