قیمت محصول : $0.00
زبانم سنگین است و نمیتوانم جوابش را بدهم؛ گرچه فرقی هم نمیکند اسمم چه باشد یا فامیلم یا حتّی اهل کجا باشم. تاراقتاراق کفشهایشان در سالن بیمارستان همینطور مثل صدای تکتیرهای متوالی میپیچد توی سرم و سرمایم میشود. هرچه هست میخواهم کمکشان کنم؛ اما کاری از دستم ساخته نیست و اختیار زبانم را ندارم؛ انگار یکتکّه گوشت بیخاصیت چسبیده ته حلقم و تکان نمیخورد. دستها و پاهایم بیاختیار میپرند و دندانهایم قفل شده است.کف سردی از کنار دهانم شرّه میکشد روی گردنم و بیشتر سردم میشود. همهشان در تکاپو هستند تا حالم بهتر شود؛ اما انگار ایندفعه زیادتر از حدّ معمول حالم بد است و امیدی به برگشتن از بیمارستان نیست. نمیدانم چرا اینطور شد. شاید از شانس آن دختر بختبرگشته بود که اینهمه وقت پاسوز من مریضحال شده بود تا بلکه بهتر شوم و زندگیمان رونق بگیرد. هربار باید یک اتّفاقی بیفتد و من درست سر بزنگاه باید حالم بد شود و دستوپاگیر همه بشوم. البته دست خودم که نیست. من هم خیلی وقت است که دوست دارم مثل باقی مردم لذّت زندگیام را ببرم؛ اما چطور میشود که اینجور میشود، خودم هم نمیدانم. اینبار تصمیم گرفتیم ما هم در یک عصر خنک و دلپذیر تابستانی برویم گوشۀ دنج پارکی بنشینیم و از آیندهمان باهم گپ بزنیم. دم عصر بود که از خانه زدیم بیرون. اوّلش خیلی خوب بود و با بگووبخند شروع شد. تازه صحبتهایمان گلانداخته بود که چهارتا نرهغول، صاف آمدند نشستند روی نیمکت روبهرویی ما و هی بلندبلند هرهروکرکر. گفتم:
«پاشو برویم یکجای دیگر.»
پا شدیم و راه افتادیم که برویم. یکی از همان چهارتا که موهای سیخسیخی ژولیدهاش اندازۀ سه برابر دخترها بود، پشتچشمی نازک کرد و با اداواطوار، بلند خندید و گفت:
«خسته نباشی برادر، شمام بله؟»
رفتم که بله را خوب حالیاش کنم که سوسن دستم را گرفت و جلوَم ایستاد. مثل همیشۀ خدا زل زد توی چشمهایم. گفت:
«نه آرمان، بهخاطر من، باشه؟»
راستش را بخواهید چشمهای سوسن که اینطور میشد هیچکار دیگهای از دستم نمیآمد جز اینکه به حرفش گوش بدهم و مثل بچۀ آدم سرم را بیندازم پایین و راهم را بگیرم و بروم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که باز صدای نکرهاش پیچید توی سرم:
«داداش میخوای تنها نباشی، ما هم هستیم هااا.»
– از متن کتاب –
ادامه…