قیمت محصول : $0.00
تو آزادی. سیلکا باورش نمیشود. روسهایی که قبلاً در اردوگاه میدید همه لاغر، نحیف و قحطیزده بودند – همه زندانیان جنگ.
مگر میشود آزادی وجود داشته باشد؟ آیا این کابوس تمام شده است؟
سیلکا پاسخی نمیدهد. سرباز خم میشود و دستهای خود را روی شانههای او میگذارد. سیلکا خود را عقب میکشد. مرد سریع دستهایش را برمیدارد و بریدهبریده به آلمانی میگوید: «ببخشید، نمیخواستم بترسونمت.» سپس سر میجنباند، انگار به این نتیجه رسیده که سیلکا حرفش را نمیفهمد. میکوشد با حرکت سَرودست منظورش را به او برساند و آهسته کلمات را ادا میکند. «تو آزادی. در امنیتی. ما ارتش شوروی هستیم. اومدیم کمکتون کنیم.»
ادامه…