قیمت محصول : $0.00
-بخشی از متن کتاب-
ساشا اسمیرنف فرزند یکی یکدانه مادرش در حالی که شیئی پیچیده در شماره ۲۲۳ روزنامه «اخبار بورس» را زیر بغل فشرده بود، اخم کرد و وارد مطب دکتر کوشلکف شد. پزشک از او استقبال کرد و گفت:
– بهبه، جوان شایسته! حال و احوالتان چطور است؟ چه خبرها؟
ساشا چندین بار پلک زد، دست بر سینه گذاشت و با لحنی آمیخته به هیجان جواب داد:
– ایوان نیکولایویچ، مادرجانم خدمتتان سلام رساندند و به من دستور دادند از حضورتان تشکر کنم… من یگانه فرزند مادرجانم هستم و شما جان مرا از مرگ نجات دادید… شما مرض خطرناک مرا درمان کردید و… و من و مادرم حقیقتا نمیدانیم با چه زبانی از شما تشکر کنیم.
دکتر که از شنیدن سخنان او احساس لختی لذتبخشی میکرد حرفش را قطع کرد و گفت:
– بس کنید جوان! من مثل هر پزشک دیگری فقط وظیفهام را انجام دادم.
ادامه…