کتاب دریابم
زمستان بود. سوز بدی میآمد. آسمان آبستن برف بود انگار، که هوای وسط ظهر آخرین روز دی ماه، داشت به سیاهی شب میشد. دستهای بدون دستکشم از سرما سرخ بود و افتاده بودند به گزگز. قدمهایم را تند کردم و از عرض خیابان رد شدم. به ابتدای کوچهی پهن و خلوتمان که رسیدم، بوی نان تازهی بربری پاهایم را سست کرد و نگاهم افتاد به نانوایی مش اسماعیل که خودش ایستاده بود پشت دخل و […]